ارندلغتنامه دهخداارند. [ اُ رُ ] (اِخ ) نهر انطاکیه و نهرالرستن معروف به عاصی ، در اوّل آن را میماس خوانند و چون از حماة گذرد آن راعاصی نامند و چون به انطاکیه رسد وی را ارند گوی
عرندلغتنامه دهخداعرند. [ ع ُ رُ / ع ُ رَ ] (ع ص ) صلب و شدید. (از اقرب الموارد). درشت و رست ، گویند وتر عرند. و هم وزن آن جز کلمه ٔ «ترنج » یافت نشود. (از منتهی الارب ). عَرِد.
ارنداقلغتنامه دهخداارنداق . [ اَ رَ ] (ترکی ، اِ) یرنداق . یَشمه . تسمه . حمیر. حمیره که بدان زین بندند. (منتهی الارب در ح م ر). اشکز.
ارندبرندلغتنامه دهخداارندبرند. [ ] (اِ) بیخیست شبیه به پیاز شکافته و از سیستان آرند و مؤلف تذکره گوید که او بیخ سوسن سفید است که بفارسی او را سوسن آزاد نامند و زنبق (؟) عبارت از او
ارندیلغتنامه دهخداارندی .[ ] (اِ) بهندی خروع [کرچک ] است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). حب ّ درخت خروع . (فهرست مخزن الادویة). اَرَنْد.
ارنداقلغتنامه دهخداارنداق . [ اَ رَ ] (ترکی ، اِ) یرنداق . یَشمه . تسمه . حمیر. حمیره که بدان زین بندند. (منتهی الارب در ح م ر). اشکز.
ارندانلغتنامه دهخداارندان . [ اَ رَ ] (اِ) انکار و حاشا. (برهان ) : خلق درنیافتند وی را مهجور کردند و برخاستند بانکار و ارندان . (از طبقات پیر هرات خواجه عبداﷲ انصاری از جهانگیری
ارندجلغتنامه دهخداارندج . [ اَ / اِ رَ دَ ] (معرب ، اِ) معرب رنده . یَرندج . چرم سیاه . (منتهی الارب ). پوست سیاه . (مهذب الاسماء): و مما اخذوه [ای العرب ] من الفارسیة الارندج ،