ارتاعلغتنامه دهخداارتاع . [ اَ ] (ع اِ) ارتاعی از مردم ؛ جماعتی بسیار: رأیت اَرتاعاً من الناس ؛ دیدم جماعت بسیار از مردم . (منتهی الارب ).
ارتاعلغتنامه دهخداارتاع . [ اِ ] (ع مص ) چرانیدن . (تاج المصادر بیهقی ). بچرانیدن . چرانیدن شتران خود را. || رویانیدن باران علف چریدنی را. (منتهی الارب ).
ارطاءلغتنامه دهخداارطاء. [ اِ ] (ع مص ) اَرطی برآوردن زمین . || بالغ شدن و بزنی رسیدن دختر. (منتهی الأرب ).
رای دیدنلغتنامه دهخدارای دیدن . [ دَ ] (مص مرکب ) صلاح دیدن . مصلحت دیدن . صلاح دانستن . مقتضی دیدن . مناسب تشخیص دادن . اندیشه و عقیده پیدا کردن . ارتاء. (تاج المصادر بیهقی ). ارتی