ادارةدیکشنری عربی به فارسیاداره ء کل , حکومت , اجرا , الغاء , سوگند دادن , تصفيه , وصايت , تقسيمات جزء وزارتخانه ها در شهرها , فرمداري , اداره , ترتيب , مديريت , مديران , کارفرمايي
ادارهدیکشنری فارسی به انگلیسیadministration, conduct, department, direction, government, office, workplace, management
ماکیاولیسمفرهنگ انتشارات معین(وِ) [ فر. ] (اِ.) مکتبی که در سیاست و ادارة مملکت استفاده از هر وسیله ای را مجاز می داند. «اصطلاح هدف وسیله را توجیه می کند»، بیان نسبتاً جامعی از اصول این مکت
علی غزنویلغتنامه دهخداعلی غزنوی . [ ع َ ی ِ غ َ ن َ ] (اِخ ) ابن مسعودبن محمودغزنوی . ملقب به بهاءالدوله و مکنی به ابوالحسن . وی عم مسعودبن مودود بود که چون مسعود در صغر سن به سلطنت
اخترلغتنامه دهخدااختر.[ اَ ت َ ] (اِخ ) یکی از سلاطین اوده ٔ هندوستان که درسال 1272 هَ . ق . انگلیسیان مملکت او را غصب کردند و او در کلکته انزوا جست و بتخلص واجدعلی شاه شعر میگف
جهانداریلغتنامه دهخداجهانداری . [ ج َ ] (حامص مرکب ) عمل و شغل جهاندار. ملکت . سلطنت . پادشاهی . (شرفنامه ٔ منیری ). نگهبانی جهان . (حاشیه ٔ برهان ). اداره ٔمملکت بنحوی نیکو. (فرهنگ
کبوجیهلغتنامه دهخداکبوجیه . [ ک َ ی َ /ی ِ ] (اِخ ) پسر ارشد کورش و از شاهدختی هخامنشی بود. در هشت سال آخر سلطنت پدر، با وی شرکت و عنوان پادشاه بابل را داشت . (530 -552 ق . م .) پ