اخضردیکشنری عربی به فارسیسبز , خرم , تازه , ترو تازه , نارس , بي تجربه , رنگ سبز , (در جمع) سبزيجات , سبز شدن , سبز کردن , سبزه , چمن , معتدل
اخضرلغتنامه دهخدااخضر. [ اَ ض َ ] (اِخ ) (بحر... یا خلیج ...) از شعب پنجگانه ٔ بحرالهند. رجوع به حبط ج 2 ص 409 و413 شود. دریای اخضر که اقیانوس مشرقی گفتیم و حد او آنک معلومست از
غلیانلغتنامه دهخداغلیان . [ غ َ ل َ ] (ع مص ) جوشیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ) (غیاث اللغات ). جوشیدن دیگ و جز آن : زآنکه گردشهای
تواچیلغتنامه دهخداتواچی . [ ت َ ] (ص ، اِ) جارچی باشد و آن عبارت از شخصی بود که از جانب پادشاهان و فرماندهان به ایصال احکام و رسانیدن فرامین مأمور شود. (از سنگلاخ ) : ... فرمان
حاجیلغتنامه دهخداحاجی . (از ع ، ص ، اِ) حاج . حنیف . (منتهی الارب ). آنکه فریضه ٔ حج گذاشته بود : لاجرم روی بزرگان همه سوی در اوست حاجیند ایشان گوئی و درِ خواجه حَرم . فرخی .حسن
کره رودلغتنامه دهخداکره رود. [ ک َ رَ ] (اِخ ) قصبه ای است میان اصفهان و همدان و ظاهراً کرج ابودلف همین قصبه است . (یادداشت مؤلف ). مغولان آن را ترکان موران گویند. (تاریخ غازانخان
برآمدنلغتنامه دهخدابرآمدن . [ ب َ م َ دَ ] (مص مرکب ) بالا رفتن .(ناظم الاطباء). بالا آمدن . (فرهنگ فارسی معین ). رسیدن . بلند شدن . بالا گرفتن . بالا کشیدن . بر شدن . بربلندی رفت