اخصلغتنامه دهخدااخص . [ اَ خ َص ص ] (ع ن تف ) نعت تفضیلی از خص و خصوص . خاص تر. (غیاث ). مخصوص تر. ویژه تر. گزیده تر. || کلی که نسبت به کلی دیگری دارای مصادیق کمتری باشد. امری
هفرهنگ انتشارات معین(هَ یا هِ) (های غیر ملفوظ ) (پس .) به صورت پسوند به معانی ذیل آید: 1 - نسبت و اتصاف : الف - به اسم عام پیوندد و صفت سازد: نبرده = نبردی . ب - به اسم عام پیوندد
افریقیةلغتنامه دهخداافریقیة. [ اِ قی ی َ ](اِخ ) افریقا و در قدیم به تونس اطلاق میشده . (از فرهنگ فارسی معین ). حمداﷲ مستوفی آرد: از اقلیم دویم وسیم است . مملکتی طویل و عریض است و
فقاهتلغتنامه دهخدافقاهت . [ ف َ هََ ] (ع مص ) فقاهة. فقیه گردیدن . (منتهی الارب ) (مصادر اللغه ٔ زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). دانستن علم دین و فقاهت اخص از فقه است ، چه فقه مطلق
شاهدلغتنامه دهخداشاهد. [ هَِ ] (ع ص ، اِ) مشاهده کننده ٔ امری یا چیزی . حاضر. (از منتهی الارب ). نگاه کننده . (از اقرب الموارد). ج ، شهود و شُهَّد : اینک جوابهای جزم است در این
ظاهرلغتنامه دهخداظاهر. [ هَِ ] (ع ص )نعت فاعلی از ظهور. آشکار. پدیدار. هویدا. معلوم . واضح . روشن . عیان . باهر. مرئی . پدیدآینده . نمودار. بیان کننده . پدید. زمم : این قاضی شغل