جزيرةدیکشنری عربی به فارسیابخست , جزيره , محل ميخکوبي شده وسط خيابان و ميدان و غيره , جزيره ساختن , جزيره دار کردن , جزيره کوچک , جزيره نشين کردن , مجزا کردن , قاره , خشکي , بر , قطعه اص
آبخسبلغتنامه دهخداآبخسب . [ خ ُ ] (نف مرکب ) ستوری که چون آب بیند در آن بخسبد و این از عیوب اسب و جز آن است .
آبخستلغتنامه دهخداآبخست . [ خ َ ] (اِ مرکب ) جزیره : رفت در دریا بتنگی [ظ: بیکّی ] آبخست راه دور از نزد مردم دوردست . بوالمثال (از فرهنگ اسدی پاول هورن ). بردشان باد تند وموج بلن