احمسلغتنامه دهخدااحمس . [ اَ م َ ] (ع ص ) جای سخت و درشت . || مرد درشت در دین و دلیر در جنگ . مرد سخت دین . ج ، حُمس . || مرد دلاور. مرد شجاع . دلیر. سخت دلیر. (زوزنی ). || سال
احمصلغتنامه دهخدااحمص .[ اَ م َ ] (ع ص ) سارق گوسفندهای دزدیده . (منتهی الارب ). گوسفنددُزد. (مهذب الاسماء). || کف پا که با زمین ملحق نشود. (غیاث از منتخب و کشف و کنز).
احمسیلغتنامه دهخدااحمسی . [ اَ م َ ] (ص نسبی ) منسوبست به احمس که طایفه ای است از بجیله که بکوفه نزول کردند. (سمعانی ).
احمسیلغتنامه دهخدااحمسی . [ اَ م َ ] (ص نسبی ) منسوبست به احمس که طایفه ای است از بجیله که بکوفه نزول کردند. (سمعانی ).
حمساءلغتنامه دهخداحمساء. [ ح َ ] (ع ص ) مؤنث احمس . زن درشت در دین و دلاور در جنگ . (اقرب الموارد). ج ، حُمس .(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || سنة حمساء؛ سال سخت و شدید. (اقرب
جابرلغتنامه دهخداجابر.[ ب ِ ] (اِخ ) ابن طارق بن ابی طارق بن عوف الاحمسی البجلی . گاهی او را بجدش نسبت میدهند و او را جابربن عوف یا جابربن ابی طارق گویند و بخاری گوید که سند احا