حجاجیةلغتنامه دهخداحجاجیة. [ ح َج ْ جا جی ی َ ] (اِخ ) یکی از نقاط شهر واسط نزدیک ماوردان . رجوع به تاریخ ابن اثیر ج 7 ص 135شود. و از صفحه ٔ 125همان مجلد چنین برآید که میان اهواز و بصره بوده اس
حزازةلغتنامه دهخداحزازة. [ ح َ زَ ] (ع اِ) یکی سبوسه ٔ سر. یکی حزاز. شوره ٔ سر. || قوبا. حزاز. ادرفن . || (اِمص ) حزازات . سوزش دل از خشم وجز آن . ج ، حزازت . تأثیر کردن اندوه در دل . (تاج المصادر بیهقی ) : اولیای دولت بدان مسرت و ارتیاح فزودند مگر فایق که بجان غمناک ش
اجازهلغتنامه دهخدااجازه . [ اِ زَ ] (ع مص ) اِجازت . دستوری . اذن . رخصت . فرمان . بار. دستوری دادن . (منتهی الارب ). || روا داشتن . (زوزنی ) (تاج المصادر): اجاز له . اجاز رأیه ؛ رواداشت رای او را. (منتهی الارب ). || صله دادن . (وطواط) (زوزنی ). صله و عطا دادن : اجازه بکذا. (منتهی الارب ). ||
prohibitدیکشنری انگلیسی به فارسیممنوع کرده است، ممنوع ساختن، منع کردن، ممانعت کردن، اجازه ندادن، تحریم کردن
prohibitsدیکشنری انگلیسی به فارسیممنوع است، ممنوع ساختن، منع کردن، ممانعت کردن، اجازه ندادن، تحریم کردن
forbidsدیکشنری انگلیسی به فارسیممنوع است، منع کردن، قدغن کردن، ممنوع ساختن، باز داشتن، اجازه ندادن، ممانعت کردن
اجازهلغتنامه دهخدااجازه . [ اِ زَ ] (ع مص ) اِجازت . دستوری . اذن . رخصت . فرمان . بار. دستوری دادن . (منتهی الارب ). || روا داشتن . (زوزنی ) (تاج المصادر): اجاز له . اجاز رأیه ؛ رواداشت رای او را. (منتهی الارب ). || صله دادن . (وطواط) (زوزنی ). صله و عطا دادن : اجازه بکذا. (منتهی الارب ). ||
اجازهفرهنگ فارسی عمید۱. موافقت کردن با انجام کاری که کسی قصد انجام آن را دارد؛ رخصت دادن؛ اذن؛ رخصت.۲. (شبه جمله) کلمهای که با ادای آن موافقت کسی را برای انجام کاری کسب میکنند.
اجازهلغتنامه دهخدااجازه . [ اِ زَ ] (ع مص ) اِجازت . دستوری . اذن . رخصت . فرمان . بار. دستوری دادن . (منتهی الارب ). || روا داشتن . (زوزنی ) (تاج المصادر): اجاز له . اجاز رأیه ؛ رواداشت رای او را. (منتهی الارب ). || صله دادن . (وطواط) (زوزنی ). صله و عطا دادن : اجازه بکذا. (منتهی الارب ). ||
اجازهفرهنگ فارسی عمید۱. موافقت کردن با انجام کاری که کسی قصد انجام آن را دارد؛ رخصت دادن؛ اذن؛ رخصت.۲. (شبه جمله) کلمهای که با ادای آن موافقت کسی را برای انجام کاری کسب میکنند.