ابوحساملغتنامه دهخداابوحسام . [ اَح ُ ] (اِخ ) کنیت حسان بن ثابت انصاری ، شاعر رسول صلوات اﷲعلیه ، و بعضی کنیت او را ابوالولید و برخی ابوعبدالرحمن گفته اند. رجوع به حسان بن ثابت ان
ابوحسان زیادیلغتنامه دهخداابوحسان زیادی . [ اَ ح َس ْ سا ن ِ ] (اِخ ) حسن بن عثمان قاضی . فقیه و ادیب و از علمای انساب . او بزمان مأمون خلیفه ٔ عباسی قاضی قسمت شرقی بغداد بود. و چون بخل
ابوحسان نملیلغتنامه دهخداابوحسان نملی . [ اَ ؟] (اِخ ) محمدبن حسان . یکی از طیبت گران و ادباست و او معاصر متوکل خلیفه بوده و با متوکل حکایاتی دارد. او راست : کتاب برجان و حباحب فی اخبار
ابوحسانلغتنامه دهخداابوحسان . [ اَ ؟ ](اِخ ) مقلدبن مسیب بن رافع. از امرای بنی عقیل ملقب به حسام الدوله صاحب موصل . رجوع به مقلدبن مسیب شود.
ابوحسانلغتنامه دهخداابوحسان . [ اَ ح َس ْ سا ] (ع اِ مرکب ) عقاب . (المزهر). ابوالحجاج . آله . دال من . ججا. شغواء. شهباز. شاهباز. کامیر. لخواء. || روغن . (مهذب الاسماء).
بوقلمونلغتنامه دهخدابوقلمون . [ ق َ ل َ ] (اِ) دیبای رومی را گویند و آن جامه ای است که هر لحظه برنگی نماید. (برهان )(آنندراج ). نوعی از دیبای که هر لحظه برنگ دیگر نماید. (غیاث ) (ا
ابوحساملغتنامه دهخداابوحسام . [ اَح ُ ] (اِخ ) کنیت حسان بن ثابت انصاری ، شاعر رسول صلوات اﷲعلیه ، و بعضی کنیت او را ابوالولید و برخی ابوعبدالرحمن گفته اند. رجوع به حسان بن ثابت ان
ابوحسان زیادیلغتنامه دهخداابوحسان زیادی . [ اَ ح َس ْ سا ن ِ ] (اِخ ) حسن بن عثمان قاضی . فقیه و ادیب و از علمای انساب . او بزمان مأمون خلیفه ٔ عباسی قاضی قسمت شرقی بغداد بود. و چون بخل
ابوحسان نملیلغتنامه دهخداابوحسان نملی . [ اَ ؟] (اِخ ) محمدبن حسان . یکی از طیبت گران و ادباست و او معاصر متوکل خلیفه بوده و با متوکل حکایاتی دارد. او راست : کتاب برجان و حباحب فی اخبار
ابوحسانلغتنامه دهخداابوحسان . [ اَ ؟ ](اِخ ) مقلدبن مسیب بن رافع. از امرای بنی عقیل ملقب به حسام الدوله صاحب موصل . رجوع به مقلدبن مسیب شود.