ابلکلغتنامه دهخداابلک . [ اَ ل َ ] (ص ، اِ) بگفته ٔ لغت نامه نویسان فارسی ، اصل کلمه ٔ ابلق عرب و بهمان معنی است و شاهد ذیل را نیز از سیف اسفرنگ می آورند : تا سوی او نکشد دولت تو بیش کمان خصم شاد است بدلجوئی تیر ناوک گر بداند که بدور تو دورنگی عیب است ص
ابلکفرهنگ فارسی عمید۱. ‹ابلوک› [قدیمی] = ابلق۲. (اسم) (زیستشناسی) گیاهی با شاخههای باریک و برگها و دانههای ریز سهپهلو که در بیابانهای خشک میروید و با وزش باد از جا کنده میشود.
ابلکفرهنگ فارسی معین(اَ لَ) (اِ.) گیاهی از تیرة اسفناجیان که در بیابان های خشک روید و شاخه های بسیار دارد و دارای دانه های دو شاخ است که باد آن را به آسانی از جا می کند.
حبلقلغتنامه دهخداحبلق . [ ح َ ب َل ْ ل َ ] (ع اِ) گوسفند خُرده . (مهذب الاسماء). گوسفندان ریزه که کلان نشوند. بزهای کوتاه بالا و فرومایه . (منتهی الارب ).
هبلقلغتنامه دهخداهبلق . [ هََ ب َل ْ ل َ ] (ع ص ) کوتاه قامت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). کوتاه قامت فربه . (معجم متن اللغة). لام آن بدل است از نون هبنق . (تاج العروس ).
ابلغلغتنامه دهخداابلغ. [ اَ ل َ ] (ع ن تف ) بلیغتر. رساتر: ابلغ از قس بن ساعده ٔ ایادی . کنایه ابلغ از تصریح است .
ابلقلغتنامه دهخداابلق . [ اَ ل َ ] (اِخ ) نام قلعه ٔ سموأل بن عادیای یهودی و آنرا ابلق فرد نیز خوانند. و مشرف باشد بر تیما، میان حجاز و شام و آثار ابنیه ای از خشت خام بدان جا برجایست و از آنرو آن قلعه را ابلق خوانند که از دور بسیاهی و سپیدی زند.
خدنجلغتنامه دهخداخدنج . [ خ َ دَ ] (اِ) دورنگ و بتازیش ابلق نامند. (شرفنامه ٔ منیری ). خلنج . (برهان ). خلنگ . ابلک .
ابلقفرهنگ فارسی معین(اَ لَ) [ ع . ] (ص .) 1 - دو رنگ . 2 - پیس ، پیسه ، سیاه و سفید. 3 - مجازاً روزگار، زمانه . ابلک هم گویند.
ابلوکلغتنامه دهخداابلوک . [ اَ ] (ص ) مردم منافق و دورنگ و فضول . (برهان ) : بود از آن جوق قلندر ابلهی مرد ابلوکی رغیبی بی رهی . شاه داعی شیرازی .رجوع به ابلک شود.
چغابلکلغتنامه دهخداچغابلک . [ چ َ ب َ ل َ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «دهی است از دهات کرمانشاهان و مشهور به دلگشاست ».(از مرآت البلدان ج 4 ص 249). رجوع به چقابلک شود.