ابلوکلغتنامه دهخداابلوک . [ اَ ] (ص ) مردم منافق و دورنگ و فضول . (برهان ) : بود از آن جوق قلندر ابلهی مرد ابلوکی رغیبی بی رهی . شاه داعی شیرازی .رجوع به ابلک شود.
ابوکامللغتنامه دهخداابوکامل . [ اَ م ِ ] (اِخ ) بهاءالدوله منصوربن دبیس . رجوع به بهاءالدوله ... شود.
ابوکالنجارلغتنامه دهخداابوکالنجار. [ اَ ل ِ ] (اِخ ) انوشیروان بن منوچهربن قابوس . او قائم مقام پدر شد و نسبت به سلطان مسعود غزنوی اظهار اطاعت و انقیاد نمود اما در وقتی که سلطان بحدود
ابلکفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. ‹ابلوک› [قدیمی] = ابلق۲. (اسم) (زیستشناسی) گیاهی با شاخههای باریک و برگها و دانههای ریز سهپهلو که در بیابانهای خشک میروید و با وزش باد از جا کنده میش
ابلکلغتنامه دهخداابلک . [ اَ ل َ ] (ص ، اِ) بگفته ٔ لغت نامه نویسان فارسی ، اصل کلمه ٔ ابلق عرب و بهمان معنی است و شاهد ذیل را نیز از سیف اسفرنگ می آورند : تا سوی او نکشد دولت ت
ابوکامللغتنامه دهخداابوکامل . [ اَ م ِ ] (اِخ ) بهاءالدوله منصوربن دبیس . رجوع به بهاءالدوله ... شود.