آمودلغتنامه دهخداآمود. (ن مف مرخم ) در کلمات مرکبه چون گوهرآمود و مانند آن ، بگوهرکشیده . مُنسلک به ... در رشته های آن گوهر درآورده . در تارهای آن گوهر منسلک کرده . || مرصع. درن
عموددیکشنری عربی به فارسیستون , يکپارچه , تکسنگي , داراي يک سنگ , پايه , جرز , رکن , ارکان , ستون ساختن , ميله , استوانه , بدنه , چوبه , قلم , سابقه , دسته , چوب , تير , پرتو , چاه , دو
عمودلغتنامه دهخداعمود. [ ع َ ] (اِخ ) جای بلند مستطیل شکلی است که آبی متعلق به بنی جعفر در کنار آن است . (از معجم البلدان ).
آمودهلغتنامه دهخداآموده . [ دَ / دِ ] (ن مف ) آراسته . متحلی : بخوی خوش آموده بِه ْ گوهرم بر این زیستم هم بر این بگذرم . نظامی .رجوع به آمای و آمود و آمودن شود. || پرکرده . انباش
آمودریالغتنامه دهخداآمودریا. [ دَرْ ] (اِخ ) نام باستانی جیحون ، و آن رودیست میان خراسان و ماورأالنهر و یونانیان آن را به نام اوقسوس یاد کرده اند. آمو. جیحون . رود. ورز. آب . النه
آمودهلغتنامه دهخداآموده . [ دَ / دِ ] (ن مف ) آراسته . متحلی : بخوی خوش آموده بِه ْ گوهرم بر این زیستم هم بر این بگذرم . نظامی .رجوع به آمای و آمود و آمودن شود. || پرکرده . انباش
آمودنلغتنامه دهخداآمودن . [ دَ] (مص ) آمیختن . درهم کردن . آمیخته شدن : فسونی چند با خواهش برآمودفسون کردن ببابل کی کند سود؟ نظامی .|| ترصیع. درنشاندن ، چنانکه گوهری را : در آمود