آزرمجوفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. آزرمخواه؛ باشرم و حیا؛ عفیف.۳. دادگر.۴. آنکه حرمت دیگران را نگه دارد؛ احترامکننده: ◻︎ کسی کاو تو را نیست آزرمجوی / چه جویی چه خواهی از او آبروی (فردوسی: ۷
آزرمجوفرهنگ نامها(تلفظ: āzarmju) جوینده آزرم ، با ادب ، با شرم و حیا ؛ با تقوی ، با فضیلت ، دلاور ، عادل .
آزرم جولغتنامه دهخداآزرم جو. [ زَ ] (نف مرکب ) آزرم جوی . دادور. بانصفت . باتقوی و فضیلت طلب . پاسدار خاطرها.عفیف . عفاف خواه . آبروخواه . حرمت دارنده : زمانی همی داشت بر خاک روی ب
ارجوزه خوانلغتنامه دهخداارجوزه خوان . [ اُ زَ / زِ خوا / خا ] (نف مرکب ) اُجوزه خواننده . که اُرجوزه خواند. راجِز.
ارجوحةدیکشنری عربی به فارسیبانوج , ننو يا تختخوابي که از کرباس يا تور درست شده , الله کلنگ , بالا وپايين رفتن , الله کلنگ کردن
مهربانفرهنگ مترادف و متضادباعاطفه، آزرمجو، بامهر، بامحبت، پرعاطفه، حفی، حمیم، خوشخو، دلسوز، رحیم، رقیقالقلب، شفیق، عاطفیمزاج، نرمدل، عطوف، غمخوار، مشفق، مهرور، مهرپرور، مهرورز، نازکدل ≠
جولغتنامه دهخداجو. (اِمص ) از جوییدن . جُستن :جست و جو؛ جستجو. (فرهنگ فارسی معین ). || (فعل امر) جوی . بجوی . (فرهنگ فارسی معین ). || (نف مرخم ) جو(ی ) نعت فاعلی از جُستن ، جو
منصففرهنگ مترادف و متضاد۱. انصافدار، باانصاف، بامروت ۲. حقبین، دادگر، عادل ≠ بیانصاف ۳. بینظر ۴. آزرمجو
چربگویلغتنامه دهخداچربگوی . [ چ َ ] (نف مرکب ) کسی باشد که بسخنان خوش دل مردم بجانب خود راغب سازد. (انجمن آرا) (آنندراج ). چربگو. چرب زبان . چرب سخن . زبان آور و فصیح . آنکه سخن ش
ایدونلغتنامه دهخداایدون . [ ای / اَ /اِ ] (ق ) اینچنین . (برهان ) (آنندراج ). اینچنین و بدین طریق . (ناظم الاطباء). همچنین . (لغت فرس اسدی ) (اوبهی ) (غیاث اللغات ) . پهلوی ، اتو