آزاردهندهفرهنگ فارسی طیفیمقوله: احساسات فردی اذیتکننده، پردردسر، پرزحمت، دردآور، کسل کننده، سنگین، نومیدکننده، مایوس کننده آتشین، جانسوز، رنجآور، جانگداز، دلآزار اعصابخردکن، مزاحم
آزاریلغتنامه دهخداآزاری . (ص نسبی ) آزارنده . زننده : سخن در نامه آزاری چنان بودکه خون از حرفهای او چکان بود.(ویس و رامین ).
الزنلغتنامه دهخداالزن . [ اَ زَ ] (ع ص )روزگار سخت و آزارنده ٔ مردم و جز آن . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). الشدید الکَلِب . (اقرب الموارد).
دل آزارلغتنامه دهخدادل آزار. [ دِ ] (نف مرکب ) دل آزارنده .دلازارنده . هرچیز که موجب آزردن خاطر گردد. (ناظم الاطباء). آنچه و آنکه سبب آزردن خاطر شود : ای تو دل آزار و من آزرده دل د
قطعلغتنامه دهخداقطع. [ ق ُ طَ ] (ع ص ) مرد بُرنده ٔ خویشی و آزارنده ٔ خویشان . (منتهی الارب ). گویند: رجل قطع؛ ای قاطع رحمه . (اقرب الموارد). قُطَعة. (منتهی الارب ). رجوع به قط