آتش پارسیلغتنامه دهخداآتش پارسی . [ ت َ ش ِ ](ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) تبخال و تبخاله : دید مرا گرفته لب آتش پارسی ز تب نطق من آب تازیان برده بنکته ٔ دری . خاقانی . || نام مرضی که آن را نار پارسی گویند و این مرض همان جمره است یا مرض دیگر
حتشلغتنامه دهخداحتش . [ ح َ ] (ع مص ) حتش قوم ؛ گرد آمدن آنان . آماده گشتن آنان . || پیوسته نگریستن در چیز. || برانگیخته شدن به نشاط. (منتهی الارب ).
حتشلغتنامه دهخداحتش . [ ح َ ت َ ] (اِخ ) موضعی است به سمرقند. و از آنجاست ، احمدبن محمدبن عبدالجلیل حتشی . (تاج العروس ) (منتهی الارب ).
آتشلغتنامه دهخداآتش . [ ت َ ] (اِ) (از زندی آترس ، و اوستایی آتر، و سانسکریت هوت آش ، خورنده ٔ قربانی ؛ از: هوت ، قربانی + آش ، خورنده ) یکی از عناصر اربعه ٔ قدما و آن حرارت توأم با نوری است که از بعض اجسام سوختنی برآید چون چوب و ذغال و امثال آن . آذر. آدر. ورزم . تش . آدیش . وَداغ . بلک .
گرفته لبلغتنامه دهخداگرفته لب . [ گ ِ رِ ت َ / ت ِ ل َ ] (ص مرکب ) کنایه از مردم خاموش باشد. (برهان ) : دید مرا گرفته لب آتش پارسی ز تب نطق من آب تازیان برده به نکته ٔ دری .خاقانی (دیوان عبدالرسولی ص <span cla
برطپیدنلغتنامه دهخدابرطپیدن . [ ب َ طَ دَ ](مص مرکب ) طپیدن . تپیدن . بی قراری کردن : نرنجم ز خصمان اگر برطپندکزین آتش پارسی در تبند. سعدی .- دل برطپیدن ؛ مضطرب و پریشان شدن : چو ار
آتشفرهنگ فارسی عمید۱. آنچه از سوختن چوب یا زغال یا چیز دیگر به وجود میآید و دارای روشنی و حرارت است.۲. [مجاز] گرما؛ حرارت.۳. [مجاز] ناراحتی؛ اندوه.۴. گلوله.۵. [قدیمی] از عنصرهای چهارگانه؛ آذر.۶. [قدیمی] شراب.⟨ آتش افروختن: (مصدر متعدی)۱. آتش روشن کردن.۲. [مجاز] فت
زبل الحماملغتنامه دهخدازبل الحمام . [ زِ لُل ْ ح َ ] (ع اِ مرکب ) پیخال کبوتر. فضله ٔ کبوتر. سرگین کبوتر. بیرونی آرد: سرگین کبوتر چون باسپندان آمیخته شود و بر سر طلا کنند درد شقیقه که کهنه شده باشد بنشاند و نقرس دور کرده را سود دارد. (ترجمه ٔ صیدنه ). مؤلف اختیارات بدیعی آرد: سرگین کبوتر گرمتر از
آتشلغتنامه دهخداآتش . [ ت َ ] (اِ) (از زندی آترس ، و اوستایی آتر، و سانسکریت هوت آش ، خورنده ٔ قربانی ؛ از: هوت ، قربانی + آش ، خورنده ) یکی از عناصر اربعه ٔ قدما و آن حرارت توأم با نوری است که از بعض اجسام سوختنی برآید چون چوب و ذغال و امثال آن . آذر. آدر. ورزم . تش . آدیش . وَداغ . بلک .
آتشلغتنامه دهخداآتش .[ ت َ ] (اِخ ) تخلص شاعری فارسی از متأخرین که اصل وی از حِلّه و مسکنش فریدن اصفهان بوده و در تذکره هابه نام آتش اصفهانی یاد شده است . و نام اصلی او را ذکر نکرده اند. تخلص خواجه علی حیدر شاعر هندوستانی که به فارسی و اردو شعر میگفته و بهر دو زبان دیوان اشعار داشته و در سا
آتشفرهنگ فارسی عمید۱. آنچه از سوختن چوب یا زغال یا چیز دیگر به وجود میآید و دارای روشنی و حرارت است.۲. [مجاز] گرما؛ حرارت.۳. [مجاز] ناراحتی؛ اندوه.۴. گلوله.۵. [قدیمی] از عنصرهای چهارگانه؛ آذر.۶. [قدیمی] شراب.⟨ آتش افروختن: (مصدر متعدی)۱. آتش روشن کردن.۲. [مجاز] فت
آتشفرهنگ فارسی معین(تَ یا تِ) [ په . ] ( اِ.) شعله و حرارتی که از سوختن اشیاء حاصل شود، آذر، آتیش . ؛آب در ~داشتن یا بودن کنایه از: کم شوق بودن . ؛ ~ کسی تند بودن کنایه از: سخت متعصب و پرشور بودن . ؛ ~ زیر خاکستر کنایه از: فتنه و آشوب پنهانی .
دو آتشلغتنامه دهخدادو آتش . [ دُ ت َ ] (اِ مرکب ) کنایه از لب معشوق باشد. دو غنچه . (آنندراج ) (برهان ) (ناظم الاطباء).
پیشه آتشلغتنامه دهخداپیشه آتش . [ش َ / ش ِ ت َ ] (اِ مرکب ) کنایه از کار شیطان بود. (انجمن آرا). کنایه از کارهای شیطانی باشد. (برهان ).
خان آتشلغتنامه دهخداخان آتش . [ ن ِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) لقب است مر رؤسای فرقه ٔ علی اللهی را. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).
خوان آتشلغتنامه دهخداخوان آتش . [ خوا / خا ن ِ ت َ / ت ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آتشدان . محلی که در آن آتش افروزند.
زایل وتدآتشلغتنامه دهخدازایل وتدآتش . [ ی ِ ل ِ وَ ت َدِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) زائل وتد آتش . در اصطلاح اهل رمل ، سومین خانه از خانه های آتشی را گویند.(از کشاف اصطلاحات الفنون ). رجوع به زایل وتد شود.