آب ورنگفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. سپیدی و سرخی چهره.۲. [مجاز] رونق و جلا.۳. (هنر) رنگهای آمیخته با آب که در نقاشی بر روی کاغذ یا پارچه به کار میبرند.
آب و رنگلغتنامه دهخداآب و رنگ . [ ب ُ رَ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) سپیدی و سرخی در چهره ورونق و جلا: خوش آب و رنگ . بد آب و رنگ : حواصل چون بود در آب چون رنگ همان رونق در او از آب و ا
آب و رنگفرهنگ انتشارات معین(بُ رَ) 1 - (اِمر.) پرده ای که با آب و رنگ نقاشی شده باشد. 2 - (ص مر.) (کن .) شادابی چهره .
خوش آب ورنگلغتنامه دهخداخوش آب ورنگ . [ خوَش ْ / خُش ْ ب ُ رَ ] (ص مرکب ) با رخسار سرخ و سفید و شاداب . آنکه رنگ پوست بدن مناسبی دارد. کنایه از زیبا و ملیح است . (یادداشت مؤلف ).
خوش آب ورنگیلغتنامه دهخداخوش آب ورنگی . [ خوَش ْ / خُش ْ ب ُ رَ ] (حامص مرکب ) حالت سرخ و سفیدی چهره . رنگ پوست بدن مناسب داشتگی .
بی آب و رنگلغتنامه دهخدابی آب و رنگ . [ ب ُ رَ ] (ص مرکب ) هیچ خوبی ندارد. (آنندراج ).خالی از لطافت و زیبایی و نیکویی . (ناظم الاطباء).
خوش آب ورنگلغتنامه دهخداخوش آب ورنگ . [ خوَش ْ / خُش ْ ب ُ رَ ] (ص مرکب ) با رخسار سرخ و سفید و شاداب . آنکه رنگ پوست بدن مناسبی دارد. کنایه از زیبا و ملیح است . (یادداشت مؤلف ).
خوش آب ورنگیلغتنامه دهخداخوش آب ورنگی . [ خوَش ْ / خُش ْ ب ُ رَ ] (حامص مرکب ) حالت سرخ و سفیدی چهره . رنگ پوست بدن مناسب داشتگی .
خوشاولغتنامه دهخداخوشاو. [خوَ / خ ُ ] (اِ) چیزی که آب ورنگ دار باشد. || جواهر پرآب ورنگ . || میوه ٔ ترش و شیرین که بعربی مز گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).
ژاکلغتنامه دهخداژاک . (اِخ ) شارل امیل . نقاش و گراورساز فرانسوی ، متولد و متوفی به پاریس (1813 - 1894 م .). وی را بهترین نقاشی های آب ورنگی هست و موضوع آنها غالباً زندگانی روس
نگارینلغتنامه دهخدانگارین . [ ن ِ ] (ص نسبی ) منسوب به نگار. (آنندراج ). || زیبا چون نگار. چون بت . (یادداشت مؤلف ). آراسته . شاداب و خوش آب ورنگ : به خبر دادن نوروز نگارین سوی م