آب رخلغتنامه دهخداآب رخ . [ ب ِ رُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اعتبار. جاه . آبرو : آب رخ زآب پشت بگریزدکآب پشت آب رویها ریزد. سنائی .در جستن نان آب رخ خویش مریزیددر نار مسوزید رو
ابرخلغتنامه دهخداابرخ . [ اَ رَ ] (ع ص ) مردی که پشتش دررفته و سینه اش بیرون آمده باشد. مؤنث : بَرْخاء.
ابدیکشنری عربی به فارسیبابا , باباجان , اقاجان , پدر , والد , موسس , موجد , بوجود اوردن , پدري کردن , پدرشاه , رءيس خانواده , ريش سفيد قوم , ايلخاني , شيخ , بزرگ خاندان , پدرسالا ر
ریختنلغتنامه دهخداریختن . [ ت َ ] (مص ) روان کردن و جاری کردن مانند ریختن آب در ظرف و ریختن خون . (از ناظم الاطباء). لازم و متعدی آید. (یادداشت مؤلف ). سرازیر کردن مایع از ظرفی
آب رخلغتنامه دهخداآب رخ . [ ب ِ رُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اعتبار. جاه . آبرو : آب رخ زآب پشت بگریزدکآب پشت آب رویها ریزد. سنائی .در جستن نان آب رخ خویش مریزیددر نار مسوزید رو
آبفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. (شیمی) مادهای مایع، بیطعم، بیبو، و مرکب از اکسیژن و هیدروژن با فرمول شیمیایی H۲O که در طبیعت به مقدار زیاد موجود است و سه ربع روی زمین را فراگرفته. در صد
رخلغتنامه دهخدارخ . [ رُ ] (اِ) رخساره . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔمؤلف ) (ناظم الاطباء) (از کشاف اصطلاحات الفنون ) (غیاث اللغات ) (از فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ اوبه
عرق افشاندنلغتنامه دهخداعرق افشاندن . [ ع َ رَ اَ دَ ] (مص مرکب ) مرادف عرق ریختن . (آنندراج ). خوی ریختن : عرق افشاندی از رخ آب شد دلهای مشتاقان قیامت میشود چون انجم از افلاک می ریزد.