آب دادنگویش اصفهانی تکیه ای: ow hâdehi طاری: ow hâtây(mun) طامه ای: ow hedâɂan طرقی: ow hitâymun کشه ای: ow hâtâymun نطنزی: ow hâdâɂan
آب دادنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مادۀ غیرآلی ل] آب دادن، آبیاری کردن آب افزودن، رقیق کردن، خیس کردن، اخته کردن، آبکشی کردن، تَر کردن، نَم کردن ریختن، چکیدن آب انداختن، آب بهجایی انداختن
چشم آب دادنلغتنامه دهخداچشم آب دادن . [ چ َ / چ ِ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از تماشا کردن . (برهان ). مرادف نظر و دیده را آب دادن . (از آنندراج ). دیدن چیز مرغوب و تماشا کردن آن را. (آنندر
چنگ آب دادنلغتنامه دهخداچنگ آب دادن . [ چ َ دَ ](مص مرکب ) چنگ تیز کردن . چنگ قوی کردن : زمانه بزهر آب داده ست چنگ بدرد دل شیر و چرم پلنگ .فردوسی .
چشم آب دادنلغتنامه دهخداچشم آب دادن . [ چ َ / چ ِ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از تماشا کردن . (برهان ). مرادف نظر و دیده را آب دادن . (از آنندراج ). دیدن چیز مرغوب و تماشا کردن آن را. (آنندر
چنگ آب دادنلغتنامه دهخداچنگ آب دادن . [ چ َ دَ ](مص مرکب ) چنگ تیز کردن . چنگ قوی کردن : زمانه بزهر آب داده ست چنگ بدرد دل شیر و چرم پلنگ .فردوسی .