آب رخلغتنامه دهخداآب رخ . [ ب ِ رُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اعتبار. جاه . آبرو : آب رخ زآب پشت بگریزدکآب پشت آب رویها ریزد. سنائی .در جستن نان آب رخ خویش مریزیددر نار مسوزید رو
بدنام شدنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: احساسات فردی آبرو از دست دادن، آبرویش ریختن، رسوا شدن، برسرزبانها افتادن، درافواه افتادن، قابل سرزنش شدن، سابقه خودرا خراب کردن، ازچشم افتادن
چخمورلغتنامه دهخداچخمور. [ چ َ ] (ص )لوچ و دوبین ، در اصطلاح اهالی تک قزوین . (از فرهنگ نظام ). || (اِ) داءالثعلب . ریختن یا کم شدن موی سر و ابرو و غیره .
آبرویلغتنامه دهخداآبروی . [ ب ِ ] (اِ مرکب ) آب روی . آبرو. حرمت . عزّت . شرف . اعتبار. ناموس . جاه . (ربنجنی ). عِرض . ارج . قدر. (ربنجنی ). شأن : درِ بی نیازی بشمشیر جوی بکشور
تف کردنلغتنامه دهخداتف کردن . [ ت ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تف انداختن . بیرون افگندن آب دهان . کراهت و نفرتی سخت نمودن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : پس گرفتش یک صیاد ارجمندبر سرش تف ک