آبرویلغتنامه دهخداآبروی . [ ب ِ ] (اِ مرکب ) آب روی . آبرو. حرمت . عزّت . شرف . اعتبار. ناموس . جاه . (ربنجنی ). عِرض . ارج . قدر. (ربنجنی ). شأن : درِ بی نیازی بشمشیر جوی بکشور
آبروی خودراریختنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: احساسات فردی خودراریختن، رسوایی به بار آوردن، افتضاح بار آوردن (بالا آوردن، راه انداختن) خود را سبک کردن، نزول اجلال کردن
بی آبرویلغتنامه دهخدابی آبروی . (ص مرکب ) ناپسند و ناموافق . (ناظم الاطباء). بی آبرو : یکی خرد گوساله در پیش اوی تنش لاغر و خشک و بی آبروی . فردوسی .وگر زین هنرها نیابی دروی همانا ک
فراخ ابرویلغتنامه دهخدافراخ ابروی . [ ف َ اَ ] (ص مرکب ) آنکه به عشرت گذراند و با مردم به شکفتگی برخورد کند. (از آنندراج ). رجوع به فراخ آبرو شود.
بی آبرویلغتنامه دهخدابی آبروی . (ص مرکب ) ناپسند و ناموافق . (ناظم الاطباء). بی آبرو : یکی خرد گوساله در پیش اوی تنش لاغر و خشک و بی آبروی . فردوسی .وگر زین هنرها نیابی دروی همانا ک