جعشملغتنامه دهخداجعشم . [ ج َ / ج ُ ش َ ] (ع ص ) مرد کوتاه سطبر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). کوتاه بدن . (مهذب الاسماء). || مرد دراز فربه . از لغات اضداد است . (منتهی الارب )
جعشملغتنامه دهخداجعشم . [ ج َ ش َ ] (اِخ ) ابن خلیبةبن جعشم صدفی صحابی بود و غزوه ٔ حدیبیه و فتح مصر را دید و در این خبر اختلافست . بلاذری از ابن الکلبی نقل کرده که جعاشمه تیره
جعشملغتنامه دهخداجعشم . [ ج َش َ ] (اِخ ) سراقةبن مالک مکنی به ابوسفیان المدلجی .صحابی بود و پس از طائف اسلام آورد. (تاج العروس ).
عشملغتنامه دهخداعشم . [ ع َ ش َ ] (ع مص ) خشک گردیدن . (ازمنتهی الارب ) (از اقرب الموارد). عُشوم . و رجوع به عشوم شود. || حریص شدن . (از منتهی الارب ).
عشملغتنامه دهخداعشم . [ ع َ ش ِ ] (ع اِ) یکی عُشُم . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). عاشِم . رجوع به عُشم و عاشم شود.
عشملغتنامه دهخداعشم . [ ع َ ] (ع مص )فربه شدن گرفتن شتر. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || خشک گردیدن . (از ناظم الاطباء).
عشملغتنامه دهخداعشم . [ ع ُ ش ُ ] (ع اِ) درختی است ، و واحد آن عاشم و عَشِم است . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
عشملغتنامه دهخداعشم . [ ع َ ش َ ] (ع اِمص ) امید و آزمندی . (منتهی الارب ). طمع. (اقرب الموارد). || (ص )نان خشک و تباه : خبز عشم ؛ نان خشک و فاسد. (منتهی الارب ). نان خشک یا فا