واسعدیکشنری عربی به فارسیپهن , عريض , گشاد , پهناور , زن هرزه , وسيع , جادار , فراخ , جامع , فضادار , مفصل , بزرگ , زياد , عظيم , بيکران
واسعلغتنامه دهخداواسع. [ س ِ ] (ع ص ) فراخ . ضد ضیق . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). مکان واسع، جایگاه فراخ و پهناور. ضد ضیق . (از اقرب الموارد). گنجنده . وسیع.
واسعلغتنامه دهخداواسع. [س ِ ] (اِخ ) ابن حبان صحابی است و در صحبت او اختلاف است کذا قال و در اللواحق آرد او واسعبن حبان بن منفذانصاری مدنی مازنی تابعی جلیل و کثیرالرّوایه است ،
کاسعلغتنامه دهخداکاسع. [ س ِ ] (ع ص ) ناقه و جز آن که دم را میان هر دو پای درآورده باشد. (منتهی الارب ). ظبیة کاسع، کذلک . (ناظم الاطباء).