وزانلغتنامه دهخداوزان . [ وَ ] (حرف ربط + حرف اضافه + ضمیر) مخفف و از آن : وزان پس یلان سینه را دید و گفت که اکنون چه داری تو اندر نهفت . فردوسی .وزان چاره جستن بدان روزگاروزان
وزانلغتنامه دهخداوزان . [ وَ ] (نف ) جهنده باشد عموماً و تموج هوا را گویند خصوصاً. (آنندراج ) (برهان ). روان . (غیاث اللغات ). وزنده . (ناظم الاطباء). در حال وزیدن : خیزید و خز
وزانلغتنامه دهخداوزان . [ وَزْ زا ] (ع ص ) سنجش کننده . وزن کننده . بسیار وزن کننده . (غیاث اللغات ). آنکه بار سنجد. (مهذب الاسماء) (آنندراج ). قپاندار. ترازودار. آنکه می سنگد و
وزانلغتنامه دهخداوزان . [ وِ] (ع اِ) برابر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء): هذا وزانه ؛ آن برابر اوست . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || (مص ) برابر کردن میان دو چیز. (آنندراج )