گافلغتنامه دهخداگاف . (اِ) نام حرف بیست و ششم از الفبای فارسی و از حروف معقوده . رجوع به «گ » شود. || شکاف . درز : بیامد قلون تا بنزدیک درز گاف در خانه بنمود سر. فردوسی .ظاهراً
جافدیکشنری عربی به فارسیخشک , بي اب , اخلا قا خشک , خشک کردن , خشک انداختن , تشنه شدن , دلسرد کردن , بيگانه کردن , دورکردن
جافلغتنامه دهخداجاف . (اِ) زنی را گویند که بر یک شوهر آرام نگیرد و هر روز شوهری خواهد. (برهان ). || زن بدکاره . (شرفنامه ٔ منیری ). زن قحبه و سلیطه باشد.
جافلغتنامه دهخداجاف . (اِخ ) نام ایل و طائفه ای است . از جاف و افشار. بزهای بزرگ و عظیم الجثه در آنجا تهیه میشود که گوشت آنها بهتر از سایر بزهاست . رجوع به جغرافیای مفصل ایران