گبزفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. گنده؛ ستبر: ◻︎ با چنین گبزی و هفتاندام زفت / از شکاف در برون جستند تفت (مولوی: ۴۳۷).۲. قوی.
گبزلغتنامه دهخداگبز. [ گ َ ] (ص ) هر چیز گنده و قوی و سطبر. (برهان ) (آنندراج ) (غیاث ). سترگ و بزرگ . فربه : یک زمان چون خاک سبزت میکندیک زمان پربادو گبزت میکند. مولوی (مثنوی
جبزلغتنامه دهخداجبز. [ ج َ ب َ ] (ع مص ) فطیری شدن . بی نانخورش گردیدن . (از منتهی الارب ): جبز الخبز؛ فطیری شد یا خشک و بی نانخورش گردید. (منتهی الارب ).
جبزلغتنامه دهخداجبز. [ ج ِ ] (ع ص ) مرد بخیل . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || درشت . || لئیم . فرومایه . حقیر. || بددل . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (مص ) خوردن