گواژیدنلغتنامه دهخداگواژیدن . [ گ َ / گ ُ دَ ] (مص ) سرزنش کردن و طعنه زدن . (آنندراج ). ملامت کردن و سرزنش نمودن . (ناظم الاطباء).
ژاژیدنلغتنامه دهخداژاژیدن . [ دَ ] (مص ) ژاژ خائیدن . هرزه گفتن . (کذا فی تحفة السعادة) : خواری از او بس بود آن کت کندرنجه به ژاژیدن بسیار خویش . ناصرخسرو.شعر ژاژیدن لهاشم تست علک
ژاژیدنفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهژاژ خاییدن؛ هرزهدرایی کردن؛ یاوهسرایی کردن: ◻︎ خواری از او بس بُوَد آن کت کند / رنجه به ژاژیدن بسیار خویش (ناصرخسرو: ۱۷۸).
ژاویدنلغتنامه دهخداژاویدن . [ دَ ] (مص ) جاویدن . نشخوار کردن . || ژاژیدن (؟). (آنندراج ). || زاریدن . زنوبیدن . (معانی این کلمه از شعوری نقل شده و ظاهراً بر اساسی نیست ).
ژاژ خائیدنلغتنامه دهخداژاژ خائیدن . [ دَ ] (مص مرکب ) ژاژخائی کردن . علک خائیدن . برغست خائیدن . بیهوده و لغو گفتن . جفنگ گفتن . حرف مفت زدن . سخنان بی مزه گفتن . هرزه درائیدن . لک در
ژاژ درائیدنلغتنامه دهخداژاژ درائیدن . [ دَ دَ ] (مص مرکب ) بیهوده گفتن . ژاژ خائیدن . رجوع به ژاژ خائیدن شود : کسی که ژاژ دراید به درگهی نشودکه چربگویان آنجا شوند کندزبان . فرخی .چرا