سمعمعلغتنامه دهخداسمعمع. [ س َ م َم َ ] (ع ص ) خرد سر و ریش . || مرد زیرک و سبک شتاب ، و گرگ را نیز بدان توصیف کنند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || زنی که در حضور ترشرویی نماید و
سبعةعشرالفاًلغتنامه دهخداسبعةعشرالفاً. [ س َ ع َ ت َ ع َ ش َ رَ اَ فَن ْ ] (ع عدد مرکب ، ص مرکب ، اِ مرکب ) هفده هزار.
سبعمائهلغتنامه دهخداسبعمائه . [ س َ ع َ م ِ اَ ] (ع عدد مرکب ، ص مرکب ، اِ مرکب ) هفتصد. (مهذب الاسماء).
سامعلغتنامه دهخداسامع. [ م ِ ] (ع ص ) شنونده . (آنندراج ) (غیاث ). شنوا. (مهذب الاسماء) (دهار) : بگوشم قوت مسموع و سامعبسازد نغمه ٔ بربط شنیدن . ناصرخسرو.نام تو میرفت و عاشقان ب
سبعمذهبلغتنامه دهخداسبعمذهب . [ س َ ع ِ م َ هََ ] (اِخ ) هفت امامی . پیروان مذهب اسماعیلیه . ملاحده . سبعی : و بعهد باکالیجار مذهب سبعیان ظاهر شده بود چنانک همه ٔ دیلمان سبعمذهب بو
secludingدیکشنری انگلیسی به فارسیاز بین بردن، منزوی کردن، گوشه انزوا اختیار کردن، جدا کردن، مجزا کردن، منزوی شدن
خردریشلغتنامه دهخداخردریش . [ خ ُ ] (ص مرکب ) آنکه ریشش کوچک است . کوسه . (یادداشت بخط مؤلف ). سَمَعْمَع. || آنکه ریش او کوتاه است . (یادداشت بخط مؤلف ).
خردسرلغتنامه دهخداخردسر. [ خ ُ س َ ] (ص مرکب ) آنکه سرکوچک دارد. (یادداشت بخط مؤلف ). صَعْنَب . وَقَلة الرأس . اَصْعَل . مُقَطْقَط الرأس . قَفَنْدَر. سَمَعْمَع: شبوط؛ نوعی از
درازبالالغتنامه دهخدادرازبالا. [ دِ ] (ص مرکب ) درازبالای . دراز قد. طویل القامه . آنکه قدی دراز دارد.بلندقد. آخته بالا. کشیده بالا. قددراز. اُسحَلان . أسقف . أسنع. أشجع. أشفع.
لسان الحمرةلغتنامه دهخدالسان الحمرة. [ ل ِ نُل ْ ح ُم ْ م َ رَ ] (اِخ ) ورقأبن اشعر مکنی به ابوکلاب . و او از علمای انساب است . (ابن الندیم ). هو ورقأبن الاشعر البکری کان من افصح الن
تنگ ترکانلغتنامه دهخداتنگ ترکان . [ ت َ گ ِ ت ُ ] (اِخ ) نام موضعی است از ترکستان . (برهان ) (از غیاث اللغات ). در برهان گفته موضعی است . (شرفنامه ٔ منیری ). در برهان گفته موضعی است