خیولغتنامه دهخداخیو. [ خ َ / خیو ] (اِ) تف ، آب دهن ، خلشک . (ناظم الاطباء). تفو، اخ تف ، خیم ، ته ، تهو، بزاق ، بصاق ، بساق ، لعاب ، رضاب ، لیاط، ریق ، خدو، انجوغ ، انجوخ ، لف
خیو افکندنلغتنامه دهخداخیو افکندن . [ خ َ / خیو اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تف انداختن . بزق . بسق . بصق . (یادداشت مؤلف ).
خیو انداختنلغتنامه دهخداخیو انداختن . [ خ َ / خیو اَ ت َ ] (مص مرکب ) تف انداختن . خیو افکندن . بزق . بسق . بصق . (یادداشت مؤلف ).
خیو افکندنلغتنامه دهخداخیو افکندن . [ خ َ / خیو اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تف انداختن . بزق . بسق . بصق . (یادداشت مؤلف ).
خیو انداختنلغتنامه دهخداخیو انداختن . [ خ َ / خیو اَ ت َ ] (مص مرکب ) تف انداختن . خیو افکندن . بزق . بسق . بصق . (یادداشت مؤلف ).
خیویلغتنامه دهخداخیوی . [ خ َ ی َ وی ی ] (ص نسبی ) منسوب است به خیو که نام جد ابوالقاسم یونس بن طاهر است . (از انساب سمعانی ).