کوس کردنلغتنامه دهخداکوس کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) لرزیدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : که کوه گران از هیبت آن شاه کوس می کردو فتح و ظفرش به هر حرکت زمین بوس می کرد. (کتاب النق
نخجیر کردنلغتنامه دهخدانخجیر کردن . [ ن َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) صید. شکار کردن : همی کرد نخجیر تا شب ز کوه برآمد سبک بازگشت از گروه . فردوسی .همی کرد نخجیر و یادش نبوداز آنکس که با او ن
کوسلغتنامه دهخداکوس . (اِ) به معنی فروکوفتن باشد. (برهان ) (آنندراج ). فروکوفتگی . (ناظم الاطباء). فروکوفتن . (فرهنگ فارسی معین ). در مازندرانی «کوس » به معنی زور دادن کسی است
خروشیدنلغتنامه دهخداخروشیدن . [ خ ُ دَ ] (مص ) بانگ زدن . فریاد کردن . هرا کشیدن . غریدن . داد کشیدن . (یادداشت بخط مؤلف ). وَعْوَعة. (منتهی الارب ) : بتاراج و کشتن نهادند روی برآ
کوس زدنلغتنامه دهخداکوس زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) کوس فروکوفتن . (فرهنگ فارسی معین ). آواز برآوردن از کوس . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوس نواختن . طبل کوفتن : بزد بوق و کوس و س
برون آوریدنلغتنامه دهخدابرون آوریدن . [ ب ِ / ب ُ آ وَ دَ ] (مص مرکب )بیرون آوریدن . بیرون آوردن . خارج کردن : بزد کوس و لشکر برون آوریدز هامون به دریای خون آورید. فردوسی .دو پاکیزه از