آبادانلغتنامه دهخداآبادان . (اِخ ) بندری است در مصب شطالعرب موسوم بدماغه ٔ گُسبه . درازای آن 64 هزار گز و پهنای آن از 3 تا 20 هزار گز، حد شمالی و شرقی آن کارون و بهمشیر [ بهمن شیر
آبادانلغتنامه دهخداآبادان . (ص مرکب ) مسکون و مأهول . آهل . (زمخشری ) : و مزگت جامع این شهر [ هری ] آبادان تر مزگتها است بمردم از همه خراسان . (حدودالعالم ). || معمور. معموره . ع
آبادانفرهنگ انتشارات معین[ په . ] (ص مر.) 1 - معمور، دایر. 2 - مزروع ، کاشته . 3 - پر، مشحون . 4 - سالم ، تندرست . 5 - مأمون ، ایمن . 6 - مرفه . 7 - شهر آبادان .
عبادانلغتنامه دهخداعبادان . [ ع َب ْ با ] (اِخ ) رجوع به آبادان در این لغت نامه و معجم البلدان و ریحانة الادب شود.
آبادانیلغتنامه دهخداآبادانی . (اِخ ) نام مردی بعرب که بعلم و پرهیزگاری معروف بوده است ، منسوب بشهر آبادان .
آبادانیلغتنامه دهخداآبادانی . (حامص مرکب ) عمران . عمارت . (دستوراللغة) : آن زمین را که دروست برکت و آبادانی و قاعده های استوار می نهد. (تاریخ بیهقی ). متحیر گشت و گفت آنچه در دنیا