گرارونلغتنامه دهخداگرارون . [ گ َ ] (اِ) جوششی است که آن را داد خوانند و به عربی قوبا گویند. (برهان ). بهندی داد نامند. (جهانگیری ).
گرارونلغتنامه دهخداگرارون . [ گ َ ] (اِ) جوششی است که آن را داد خوانند و به عربی قوبا گویند. (برهان ). بهندی داد نامند. (جهانگیری ).
بکف آوردنلغتنامه دهخدابکف آوردن . [ ب ِ ک َ وَ دَ ] (مص مرکب ) بدست آوردن و تصرف نمودن . (ناظم الاطباء). در قبض و تصرف خود آوردن . (آنندراج ) : مرد بخرد هرچه بخواهد بکف آرد. فرخی .گر
خوارزمیلغتنامه دهخداخوارزمی . [ خوا / خا رَ ] (اِخ ) محمدبن موسی ، مکنی به ابوعبداﷲ. متوفی به سال 232 هَ . ق . ریاضی دان ، منجم ، جغرافیادان و مورخ ایرانی است . او یکی از بزرگترین
آرزولغتنامه دهخداآرزو. [ رِ ] (اِ) شهوت . (ربنجنی ). اشتهاء. (حبیش تفلیسی ). قوّت ِ جذب ملایم . هوی ̍. هوا : همی ز آرزوی ... -ر، خواجه را گه خوان بجز زونج نباشد خورش بخوانش بر.