جان دوستلغتنامه دهخداجان دوست . (ص مرکب ) دوستدار جان . آنکه جان خود را عزیز میدارد : من که جان دوستم نه جانان دوست با تو از عیبه برگشادم پوست .نظامی (هفت پیکر).
جان دوستیلغتنامه دهخداجان دوستی . (حامص مرکب ) عمل جان دوست . دوست داشتن جان . رجوع به جان دوست شود.
متکلف ➊ [آراستگی متن]فرهنگ فارسی طیفیمقوله: رسانۀ ارتباط . وسیلۀ انتقال اندیشه لف ➊ [آراستگی متن]، مزین، غنی، آراسته بهصنایع بدیعی، آراسته، فاخر، مصنوع، آرایشی مرسل، مرصع، مسجع، مقطع، ملمع رسا است
جان دوستیلغتنامه دهخداجان دوستی . (حامص مرکب ) عمل جان دوست . دوست داشتن جان . رجوع به جان دوست شود.
جانان دوستلغتنامه دهخداجانان دوست . (ص مرکب ، اِ مرکب ) معشوقه دوست . دوست دار محبوب : من که جان دوستم نه جانان دوست با تو از عیبه برگشادم پوست .نظامی .
دوست رویلغتنامه دهخدادوست روی . (ص مرکب ) محبوب و مطبوع . (ناظم الاطباء).دوستدار. دوست . مهربان . مقابل دشمن روی : در حلق جان ز بس که فکندم طناب تن شد جان دوست روی چو تن نیز دشمنم .
دوست داشتنلغتنامه دهخدادوست داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) مهر و محبت داشتن به کسی یا چیزی . مهر ورزیدن . وداد. ود. مودة. علاقه و دلبستگی داشتن . (یادداشت مؤلف ). مایل بودن . (ناظم الاطب
دوستدارلغتنامه دهخدادوستدار. (نف مرکب ) دوستار. (ناظم الاطباء). محب و یکرنگ و یکدل و خواهان محبت و یکدلی . (از آنندراج ). محب . دوست دارنده . خیرخواه . خواستار. خواهان . ومق . ودود