بازیجلغتنامه دهخدابازیج . (اِ) پاسی از شب که پازیره هم گویند. (فرهنگ شعوری ، ج 1 ص 154). ساعت شب . (ناظم الاطباء). رجوع به بازیره شود. || منجوقی که به گهواره ٔ بچه ها می آویزند و
بازِنْجُوگویش گنابادی در گویش گنابادی یعنی بادمجان ، همراه با زن عزیز ، همراه با عشق خود بودن ، همراهی با همسر بصورت خبری این کلمه در این معنی به کار میرود، زنجان
بازی جایلغتنامه دهخدابازی جای . (اِ مرکب ) تآتر. (یادداشت مؤلف از تحفه ٔ اهل بخارا). و رجوع به بازیجا شود.
بازیگهلغتنامه دهخدابازیگه . [ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) مخفف بازیگاه . بازیجای . جای بازی . میدان . بازیکده : بازیگه شمس و قمر و ببر و هژبر است منزلگه جود و کرم و حلم و وقار است . منوچه
مایلغتنامه دهخدامای . (اِخ ) جایگاه جادوان باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 524). نام شهری بوده در هندوستان که موضع ساحران و جادوان بوده همچو بابل . (برهان ).شهری است در هند و ظاه
زبیبیلغتنامه دهخدازبیبی . [ زَ ] (اِخ ) یا زینتی یا زینبی . در تاریخ بیهقی نام او آمده و درلغت نامه ٔ اسدی ، به ابیات ذیل او استشهاد شده است :فدای آن قد و زلفش که گویی فروهشته ست
باحوریةلغتنامه دهخداباحوریة. [ ری ی َ ] (ع ص نسبی ) ایام باحوریة؛روزها باشد که در آن بحران واقع شود. قسمی از آن بحران تام است و آن در این بیت مذکور است : در یدک و کا کدو کز میدان ی