انبویلغتنامه دهخداانبوی . [ اَم ْ بوی ْ ] (اِ) به معنی بوی کردن باشد. (برهان قاطع). بو کردن . (انجمن آرا). انبوییدن . (ناظم الاطباء). || (ص ) چیزی را گویند که ببوی آمده و گندیده
انبوییدنلغتنامه دهخداانبوییدن . [ اَم ْ دَ ](مص ) بوی کردن و بوییدن .(برهان قاطع) (آنندراج ). بوی کردن . (شرفنامه ٔ منیری ). شم . تعسعس . (مجمل اللغه ). الشم و الشمیم . (تاج المصادر
انبوییدنلغتنامه دهخداانبوییدن . [ اُم ْ دَ ] (مص ) بو کردن ، کذا فی شرفنامه . (مؤید الفضلاء) . || در قنیه منقول از حاشیه ٔ زفان گویاست که انبوییدن ستایش و بانگ کردن [ است ] چنانکه
انبوییدنلغتنامه دهخداانبوییدن . [ اَم ْ دَ ](مص ) بوی کردن و بوییدن .(برهان قاطع) (آنندراج ). بوی کردن . (شرفنامه ٔ منیری ). شم . تعسعس . (مجمل اللغه ). الشم و الشمیم . (تاج المصادر
انبوییدنلغتنامه دهخداانبوییدن . [ اُم ْ دَ ] (مص ) بو کردن ، کذا فی شرفنامه . (مؤید الفضلاء) . || در قنیه منقول از حاشیه ٔ زفان گویاست که انبوییدن ستایش و بانگ کردن [ است ] چنانکه
انبوییدنفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهبو کردن: ◻︎ از دست خیال روی تو وقت سحر / گلدستهٴ وصل تو همیانبویم (فخر زرگر: لغتنامه: انبوییدن).
دست انبویلغتنامه دهخدادست انبوی . [ دَ اَم َ] (اِ مرکب ) دست انبو. دست انبویه . دستنبویه : از وی [ از شوش ] جامه و عمامه ٔ خز خیزد و ترنج ودست انبوی . (حدود العالم ). رجوع به دست انب