احنفلغتنامه دهخدااحنف . [ اَ ن َ ] (اِخ ) از اعلام است و گروهی از محدثین به این لقب ملقب بوده اند. (سمعانی ).
احنفلغتنامه دهخدااحنف . [ اَ ن َ ] (اِخ ) همدانی . وی از کبار مشایخ همدان است . و او گفته که ابتداء کار من آن بود که در بادیه ای بودم تنها، مانده شدم دست نیاز برداشتم و گفتم : خ
احنفلغتنامه دهخدااحنف . [ اَ ن َ ] (ع ص ) کج پای . کژپای . آنکه پای کژ دارد چنانکه نرانگشتهای پا سوی یکدیگر سپرد. آنکه هردو انگشت سترگ او بسوی انسی چسبیده باشد. (زوزنی ). آنکه د
احنفلغتنامه دهخدااحنف . [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن قیس معاویةبن حصین بن عبادةبن نزال بن منقربن عبیدبن الحارث بن عمروبن کعب بن سعدبن زید مناةبن تمیم التمیمی . نام او ضحاک و بقولی صخر
ابن احنفلغتنامه دهخداابن احنف . [ اِ ن ُ اَ ن َ ] (اِخ ) ابوالفضل عباس . از شعرای دربار هرون خلیفه . او اصلاً عرب است لیکن چون نیاکان او از دیرزمانی بخراسان هجرت کردند ابوالفضل تربی
احفردیکشنری عربی به فارسیسياه قلم کردن , قلم زدن (بوسيله تيزاب) , کنش کاو , داراي کنش کاو کردن , با کنش کاو بهم پيوستن , جفت کردن نر و مادگي ياکام و زبانه لبه تخته و امثال ان
احتفلدیکشنری عربی به فارسیجشن گرفتن , عيدگرفتن , ايين (جشن ياعيدي را) نگاه داشتن , تقديس کردن , تجليل کردن
ابن احنفلغتنامه دهخداابن احنف . [ اِ ن ُ اَ ن َ ] (اِخ ) ابوالفضل عباس . از شعرای دربار هرون خلیفه . او اصلاً عرب است لیکن چون نیاکان او از دیرزمانی بخراسان هجرت کردند ابوالفضل تربی
تحنیفلغتنامه دهخداتحنیف . [ ت َ ] (ع مص ) احنف کردن . (تاج المصادر بیهقی ). احنف گردانیدن کسی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به احنف شود.
جروللغتنامه دهخداجرول . [ ] (اِخ ) ابن احنف بن سمطبن امروءالقیس بن عمروبن معاویةبن حارث . اکبرکندی گوید: این شخص جد رجأبن حیوة است و روایتی از طبرانی از طریق او نقل شده است و ب