محراقلغتنامه دهخدامحراق . [ م ِ ] (ع اِ) هر چیز که سبب شود سوزانیدن و افروختن آتش را مانند برق و صاعقه . (ناظم الاطباء) : این هجو را جواب کن ار مرد شاعری ای تو و شعرت ازدر محراق
مهراقلغتنامه دهخدامهراق . [ م ُ هََ / م ُ ] (ع ص ) آب و خون و مانند آن که ریخته باشد. (هاء بدل از همزه است ). (منتهی الارب ).
محراثدیکشنری عربی به فارسیخيش , گاو اهن , شخم , ماشين برف پاک کن , شخم کردن , شيار کردن , شخم زدن , باسختي جلو رفتن , برف روفتن
مراقبدیکشنری عربی به فارسینگهدار , نگهبان , حافظ , اگاهي دهنده , انگيزنده , گوشيار , به علا ءم رمزي مخابراتي گوش دادن , مبصر , مشاهده کننده , مراقب , پيرو رسوم خاص , سرپرست , ولي , رءيس
مراقبةدیکشنری عربی به فارسیجلوگيري کردن از , ممانعت کردن , سرزنش کردن , رسيدگي کردن , مقابله کردن , تطبيق کردن , نشان گذاردن , چک بانک , مراقب , ديده بان , ديدگاه , چشم انداز , دورنما , د
نیکوتنلغتنامه دهخدانیکوتن . [ ت َ ] (ص مرکب ) خوش اندام . نکواندام . خوش هیکل : هرکل ؛ جوان خوب اندام نیکوتن . ضائن ؛ سست فروهشته شکم و مرد نیکوتن کم خوار. محراق ؛ مرد نیکوتن دراز