همیانلغتنامه دهخداهمیان . [ هََ م ْ ] (اِ) بر وزن انبان ، کیسه ای باشد طولانی که بر کمر بندند و به عربی صره خوانند. (برهان ) : قیمت همیان و کیسه از زر است بی زری همیان و کیسه ابت
همیانلغتنامه دهخداهمیان . [ هََ م َ ] (ع مص ) روان گشتن آب و اشک . || ریختن چشم اشک را. || رمیدن و پراکنده رفتن ماشیه به چراگاه .(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به هَمْی شود.
همیانلغتنامه دهخداهمیان . [ هَِ م ْ ] (ع اِ) اِزاربند. || کمربند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || کیسه ای که در آن درهم نهند. (منتهی الارب ). ج ، همایین . (اقرب الموارد). گو
دویدنلغتنامه دهخدادویدن . [ دَ دَ ] (مص ) رفتن با تعجیل بسیار. شتابان رفتن . تاختن . (از ناظم الاطباء). اخرار. ساو. زکیک . قرضبة. قحص . افاجة. فندسة. کودءة. هبذ. کعسبة. تعی . جظ.
غرشلغتنامه دهخداغرش . [ غ َ ] (اِخ ) همان غرسستان است که در این زمان به زبان اهل خراسان اغلب آن را غور نامند. و آن را غرجستان نیز گفته اند و آن میان غزنة و کابل و هرات وبلخ واق
غسانلغتنامه دهخداغسان . [ غ َس ْ سا ] (اِخ ) ابن ذهیل سلیطی . شاعری از عرب بود و جریر را هجا گفت . جاحظ در البیان و التبیین (ج 3 ص 126) از شاعری به نام غسان خال «عدار» نام میبرد
غسانیانلغتنامه دهخداغسانیان . [ غ َس ْ سا ] (اِخ ) ملوک غسان . دولت غسانی در شمال غربی عربستان ، در ناحیه ای به نام حوران و بلقاء در مجاورت مستملکات دولت روم قرار داشت . و با آن دو
ابومریملغتنامه دهخداابومریم . [ اَ م َ ی َ ] (اِخ ) کندی . صحابی است و گروهی گفته اند که ابومریم غسانی همین ابومریم کندی است .