لطیفدیکشنری فارسی به عربیحساس , حميد , خيط رقيق , عرض , غازي , غرامة , غير ملحوظ , لطيف , معرض , نادر , ناعم , هش
لطیففرهنگ مترادف و متضاد۱. ظریف، نازک ۲. ترد، شکننده ۳. زیبا، گلاندام، گلپیکر، نازکاندام، نازکبدن، نازکتن ۴. شیرین، نغز ۵. ریز، ریزه، سبک ≠ زمخت، ضخیم، کلفت
هوالغتنامه دهخداهوا. [ هََ ] (ع اِ) هواء. جسم لطیف و روان که گرداگرد زمین را فراگرفته وجانداران و گیاهان از آن تنفس می کنند. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). ترکیبی از نیتروژن (ازت ) و
لطیفلغتنامه دهخدالطیف . [ ل َ ] (ع ص ) باریک . ریزه . نازک . مقذذ. (منتهی الارب ). به غایت نازک . (منتخب اللغات ). || به غایت نیکو. نغز. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) : چون لطیف
ارگریلغتنامه دهخداارگری . [ اَ گ ِ ] (اِخ ) قصبه ای است بجنوب ارناودستان مرکز لوائی ، در 100 هزارگزی شمال غربی یانیه و در 80 هزارگزی جنوب برات و در 50 هزارگزی جنوب شرقی آی سراندو
روحلغتنامه دهخداروح . (ع اِ) جان . ج ، اَرْواح . مؤنث نیز می باشد. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). جان . (غیاث ) (ترجمان علامه تهذیب عادل ) (دهار). نفس . (منتهی الارب ). آنچه
حبشهلغتنامه دهخداحبشه . [ ح َ ب َ ش َ ] (اِخ ) مملکت حبشستان . حبش . مملکت سیاهان . کشور سیاهان . حبشستان . آبی سینی . اتیوپی . کشور بزرگی است در خاور آفریقا، واقع در باختر باب