پیدافرهنگ فارسی طیفیمقوله: مادۀ آلی درمعرض دید، پدید، پدیدار، معلوم، محسوس، مشهود، قابل مشاهده، قابل تشخیص، ملموس، بارز، هویدا، آشکار، ظاهر، ظاهری دروغی، تحریفشده، هجوآمیز، مستتر
پیدا بودنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مادۀ آلی ن، معلوم بودن، مرئیبودن، باریدن، برآمدن، نشان دادن، مشخص بودن، تمیز دادهشدن، توجه را جلبکردن، بهنظر آمدن، رو آمدن، تجلی پیداکردن، ظاهر شدن پید
کشف کردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: نتیجۀ استدلال کردن، یافتن، پیدا کردن، دسترسی یافتن، رسیدن، برخوردن، برخورد کردن، تجربه کردن متوجه شدن، دستگیرش شدن، پی بردن▼ روشن کردن، درآوردن، ظاهر کر
عادت کردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اختیار فردی؛ عام کردن، اُخت شدن، خوگرفتن آبدیده شدن، تجربه پیدا کردن، استخوان خردکردن، پیراهن پاره کردن
پیدا بودنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مادۀ آلی ن، معلوم بودن، مرئیبودن، باریدن، برآمدن، نشان دادن، مشخص بودن، تمیز دادهشدن، توجه را جلبکردن، بهنظر آمدن، رو آمدن، تجلی پیداکردن، ظاهر شدن پید
قانع شدنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: نتیجۀ استدلال ور کردن، قسمخوردن، اعتقاد پیدا کردن، پی بردن، اسلام آوردن، مشرف شدن، معتقد شدن، مسلمانشدن، گرویدن، ایمان آوردن مجاب شدن، پذیرفتن