پرتکنندهفرهنگ فارسی طیفیمقوله: حرکت پرتکننده، وادارکننده، کوبنده، هُلدهنده، سوقدهنده انگیزنده، محرّک
مجبور کردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: ارادۀ اجتماعی عام ادار کردن، واداشتن، برآن داشتن، ناچار کردن، تحمیل کردن، آوار کسی شدن، بار کردن، چیزی بارکسی کردن، چیزی بهناف ِکسی بستن، اجبار کردن کار
تهدید کردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: احساسات بین فردی ید کردن، اخاذی کردن، باتهدید وادار کردن، نهیب زدن، امر کردن، ترساندن، تشر زدن، تلافیکردن بهمبارزه طلبیدن فحش دادن امر کردن، طلبیدن
پرت کردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: حرکت رت کردن، باضربه بهحرکت درآوردن، بهراه انداختن، تنه زدن، تکان دادن، زدن انگیختن، وادار کردن، سوق دادن، راندن، هل دادن، بهحرکت واداشتن، ازعقب زور د
اجباریفرهنگ فارسی طیفیمقوله: ارادۀ اجتماعی عام اجباری، اضطراری، ضروری، گریزناپذیر، ناچار تحمیلی، غیرارادی، الزامآور، جبری مسلط وادارکننده، پرت کننده