احمقانهرفتار کردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: عمل داوطلبانه رفتار کردن، سردرگم بودن، بهضررخود کار کردن، بهبخت خود لگد زدن، شصت پایش توی چشمش رفتن، مستأصل بودن
ناسزاها: احمقفرهنگ فارسی طیفیمقوله: احساسات بین فردی ادان، خَر، بیشعور، بیمقدار، نفهم، بدچشم، علیهاللعنه، علیهماللعنه، ازگل، بیشرف، پدرسوخته، بیهمهچیز، پدرسگ، بدبخت ورپریده عفریت، عف
زحمت دادنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: احساسات فردی احم شدن، گرفتارکردن، دچار کردن، دردسر دادن، آشفتن، کلافه کردن، مصدع شدن، آویزان کسی بودن(شدن)، بارِ دوش کسی بودن، سربار دیگری بودن، تحمیل شد
اَبلَهفرهنگ فارسی طیفیمقوله: نتیجۀ استدلال َه، احمق، تهیمغز، کمهوش، قاصر، نارسا، مغزخرخورده، ببو، بُله مضحک، نامعقول، مسخره سادهلوح، خام، بیتزویر، نادان، معصوم، بیگناه، بچه، بچگ
آدم سادهفرهنگ فارسی طیفیمقوله: نحوۀ ارتباط آدم ساده، احمق، شخص خام، مضحکه، بَبو مظلوم، بازیچۀ دست، آلت دست، آلت ◄ ابزار صید [صورت صفتی:] معصوم، بیگناه، بیتزویر، ناشی