معنی مهجور کردن

جست‌وجوی مشابه

جدا، جداافتاده، دور، دورافتاده، متروک، هجرانکشیده

اجرتگرفته، مزدگرفته، اجریافته، مثاب

۱. مفلس، ورشکسته ۲. سفیه منع شده از کار و تصرف دراموال

جدایی، دوری، فراق، مفارقت، هجران ≠ وصال

۱. عامل، کارگزار، وکیل ۲. کارمند ۳. گماشته، مستخدم ۴. متصدی، مسئول ۵. پاسبان، پلیس ۶. فرستاده ≠ آمر

انتصاب کردن، برگماردن، گماشتن، مامور کردن، ماموریتدادن، منصوب کردن

۱. تکرار، مرور، ممارست ۲. مشق، تکلیف ۳. آشنا کردن، عادتدادن، ورزش ۴. آزمایش، ۵. رزمایش، مانور ۶. ورزش کردن، ورزیدن ۷. نرم کردن

تنها، دورافتاده، متروک، مهجور

۱. بعید، پرت، متباعد ۲. مستبعد ۳. جدا، منفک ۴. مهجور ۵. منفصل ۶. بری ۷. دیر ≠ قریب، نزدیک

۱. تنها شدن، تکشدن ۲. جدا شدن ۳. مهجور گشتن ۴. یگانهشدن، بیهمتا گشتن