معنی قطع کردن اندیشه

جست‌وجوی مشابه

۱. برشدادن، بریدن ۲. گسستن، گسیختن ۳. موقوف کردن ۴. تقطیع ≠ وصل کردن

۱. انقطاع، برش، جدایی، فک ۲. بریده، جدا، گسسته، گسیخته ۳. بریدن، گسستن، گسیختن ۴. بریدگی، گسیختگی ۵. قطعه ۶. اندازه، قالب ۷. یقین ≠ وصل

۱. برا، برنده، تند، مصمم ۲. یقین ≠ کند

برش، برشدادن، برشزدن، بریدن

۱. مردکامل، مرشد ۲. مرکز ۳. پیشوا، رئیس، مقتدا، مهتر ≠ مرید

پاره کردن، قطع کردن، گسستن، ≠ پیوستن، متصل کردن

گسستن، بریدن، قطع کردن

جردادن، دریدن، شکافتن، قطع کردن، گسستن، گسیختن

۱. ساکت کردن، بیسروصدا کردن ۲. کشتن، فروکشتن، منطفی کردن ۳. قطع کردن (جریانبرق) ۴. خفه کردن، سرکوب کردن ۵. فرونشاندن، آرام کردن

۱. پیمودن، درنوردیدن، عبور کردن ۲. تمام کردن، گذراندن، گذرانیدن ۳. قطع کردن ۴. قطعی کردن