measureدیکشنری انگلیسی به فارسیاندازه گرفتن، اندازه، اقدام، مقیاس، میزان، مقدار، پیمانه، واحد، تدبیر، حد، پایه، درجه، وزن شعر، بحر، سنجیدن، پیمانه کردن، اندازه نشان دادن، اندازه داشتن، پیمودن
دقیقدیکشنری فارسی به انگلیسیaccurate, acute, careful, close , conscientious, dead, deadly, exact, exacting, faithful, fine, flat-out, gingerly, sharp, just, true, measured, verbatim, micro