رنجاندندیکشنری فارسی به انگلیسیaffront, alienation, blister, bruise, chafe, disoblige, displease, estrange, miff, offend, pique, rankle, ruffle, upset
jamدیکشنری انگلیسی به فارسیمربا، فشردگی، وضع بغرنج، شلوغ کردن، بستن، چپاندن، فرو کردن، گنجاندن، متراکم کردن، مسدود کردن، پارازیت دادن، منقبض کردن
jammingدیکشنری انگلیسی به فارسیمسدود کردن، شلوغ کردن، بستن، چپاندن، فرو کردن، گنجاندن، متراکم کردن، پارازیت دادن، منقبض کردن
fitsدیکشنری انگلیسی به فارسیمتناسب است، هیجان، غش، تشنج، بیهوشی، بند، حمله، قسمتی از شعر یا سرود، متناسب کردن، خوردن، مجهز کردن، اندازه بودن برازندگی، زیبنده بودن بر، مناسب بودن برای، شایس