کاردیکشنری فارسی به انگلیسیact, action, activity, affair, billet, business, calling, career, doing, duty, effort, employment, enterprise, errand, function, handiwork, ism _, job, labor, l
hogtiedدیکشنری انگلیسی به فارسیhogtied، از کار افتادن، عاجز ودرمانده کردن، چهار دست و پا را محکم بستن
hogtiesدیکشنری انگلیسی به فارسیhogties، از کار افتادن، عاجز ودرمانده کردن، چهار دست و پا را محکم بستن
hog-tieدیکشنری انگلیسی به فارسیکج خلخال، از کار افتادن، عاجز ودرمانده کردن، چهار دست و پا را محکم بستن