runدیکشنری انگلیسی به فارسیاجرا کن، رانش، ترتیب، سلسله، تک، ردیف، محوطه، سفر و گردش، حدود، امتداد، رد پا، دویدن، راندن، اداره کردن، پیمودن، دایر بودن، پخش شدن، جاری شدن، دوام یافتن، ادامه
shibbolethدیکشنری انگلیسی به فارسیshibboleth، ازمون، اسم رمز، امتحان، بیان رایج، اصطلاح پیش پا افتاده و مرسوم
shibbolethsدیکشنری انگلیسی به فارسیshibboleths، ازمون، اسم رمز، امتحان، بیان رایج، اصطلاح پیش پا افتاده و مرسوم