interdictingدیکشنری انگلیسی به فارسیممنوعیت، قدغن کردن، اجازه ندادن، باز داشتن، محجور کردن، نهی کردن، ممنوع کردن، رد کردن، ممانعت کردن
interdictedدیکشنری انگلیسی به فارسیممنوع، قدغن کردن، اجازه ندادن، باز داشتن، محجور کردن، نهی کردن، ممنوع کردن، رد کردن، ممانعت کردن
incapacitatingدیکشنری انگلیسی به فارسیناتوان کننده، ناتوان ساختن، از کار افتادن، ناقابل ساختن، سلب صلاحیت کردن از، بی نیرو ساختن، محجور کردن
incapacitatedدیکشنری انگلیسی به فارسیناتوان کننده، ناتوان ساختن، از کار افتادن، ناقابل ساختن، سلب صلاحیت کردن از، بی نیرو ساختن، محجور کردن
incapacitatesدیکشنری انگلیسی به فارسیناتوان کننده، ناتوان ساختن، از کار افتادن، ناقابل ساختن، سلب صلاحیت کردن از، بی نیرو ساختن، محجور کردن