منظمدیکشنری فارسی به انگلیسیregular, steady, straight, methodical, neat, orderly, organic, systematic, taut, tidy, trim
accessoryدیکشنری انگلیسی به فارسیلوازم جانبی، منضمات، لوازم فرعی، همدست، شریک، نمايات و نتايج، لوازم یدکی، تابع، فروع و ضمايم، معاون جرم، هم دست، فرعی، لاحق، دعوای فرعی