مبهمدیکشنری فارسی به انگلیسیambiguous, blank, blind, blurry, borderline, cryptic, dim, double Dutch, dubious, equivocal, filmy, fuzzy, hazy, ill-defined, imprecise, incomprehensible, indef
imbuedدیکشنری انگلیسی به فارسینفوذ کرد، رسوخ کردن در، خوب نفوذ کردن، اشباع کردن، خوب رنگ گرفتن، اغشتن، ملهم کردن
imbuingدیکشنری انگلیسی به فارسینفوذ کردن، رسوخ کردن در، خوب نفوذ کردن، اشباع کردن، خوب رنگ گرفتن، اغشتن، ملهم کردن